عروسی خاله راضیه
صبح روز عروسی بود که بلند شدیم صبونه خوردیم و من رفتم آرایشگاه و شما پیش بابایی موندی تا بعدازظهر که من اومدمو تو خواب بودی قرار بود بریم آتلیه عکس بندا زیم بالاخره تو رو با زور بیدار کردیم که ای کاش نمیکردیم به همین خاطر تو بد قلق شدی و همش گریه میکردی تو آتلیه اونقد گریه کردی که عکسامون خراب شد چشمات همه قرمز اوفتاد و ما هم نگران معصومه 18 ماهه: عزیز دلم این لباسیه که شب عروسی من و مامان جون تلاش کردیم برات دوختیم خلاصه اونقد تو آتلیه بد گذشت که با ناراحتی رفتیم سالن اونجا هم همش گریه میکردی و از بغل من پایین نمیومدی خیلی خسته شدم دلم هم برات میسوخت تو که نمیفهمیدی چه خبره فقط شلوغی رو میدیدی و اعصابت خورد...