عروسی خاله راضیه
صبح روز عروسی بود که بلند شدیم صبونه خوردیم و من رفتم آرایشگاه و شما پیش بابایی موندی تا بعدازظهر که من اومدمو تو خواب بودی قرار بود بریم آتلیه عکس بندازیم بالاخره تو رو با زور بیدار کردیم که ای کاش نمیکردیم به همین خاطر تو بد قلق شدی و همش گریه میکردی تو آتلیه اونقد گریه کردی که عکسامون خراب شد چشمات همه قرمز اوفتاد و ما هم نگران
معصومه 18 ماهه:
عزیز دلم این لباسیه که شب عروسی من و مامان جون تلاش کردیم برات دوختیم
خلاصه اونقد تو آتلیه بد گذشت که با ناراحتی رفتیم سالن اونجا هم همش گریه میکردی و از بغل من پایین نمیومدی خیلی خسته شدم دلم هم برات میسوخت تو که نمیفهمیدی چه خبره فقط شلوغی رو میدیدی و اعصابت خورد بود اما مامانی عروسی خواهرم بود و من هیپی نفهمیدم سر و وضعم که به خاطر شما هپلی شده بود چون همش شیر میخواستی و موهامو میکشیدی و همش بغلم بودی . بالاخره شب عروسی هم به پایان رسید و ما هم اومدیم خونه و باز به خاطر شما دنبال ماشین عروس نرفتیم . عزیز دلم اینا رو گفتم نه به خاطر اینکه بگم به ما خوش نگذشت به خاطر اینکه بگم تمام زندگی ما مال توس و اگه تو سختی بکشی ما هم در عذابیم عشقم اون روز تمام فکرم پیش تو بود دلبرم ما همیشه دوستت داریم و منتظر روزی هستیم که تو رو تو لباس عروس ببینیم.
همیشه عاشقتیم