***معصومه ناز ما ******معصومه ناز ما ***، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
**فاطمه بانوی ما ****فاطمه بانوی ما **، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

معصومه ، مسافر بهشت

عشق مامان جونمی

معصومه15 ماهه: سلام دوستای نازم آخه چی بگم از دست این دخمل طلا   روزی 5 -6 بار   منو  میکشی و زنده میکنی با این حرف زدنت بابایی شاهده که چقد خودمو کنترل میکنم که جیغ نکشم ولی باز از دستم در میره همسایه ها از دستم آسایش ندارن اینقد که داد میکشم و ذوق میکنم. جدیدا کلماتی به کار میبری که دلمونو آب میکنی مثل مانی ............................ مامانی بابایی...........................بابایی باسی...........................باشه بری............................بریم من.............................من اینا.............................ایناها منی..........................مرضیه ...
16 آذر 1391

اییییییییی یعنی سلام

معصومه 15 ماهه: ایییییییییییییییییییییییییی سوالهایی که معصومه ما با شیرین زبونی جواب میده خدا کجاس؟  بادی تو دختر منی؟  آده کی دختر منه؟ من بابا کجاس؟ آآآآآآآ بریم دد؟  آده دد ساعت چنده؟ ده این چند تاس؟ دو معصومه؟؟؟؟!!!!!!!! بدهههه بریم آب بازی؟ آب بازی   بریم بخوابیم؟ ننناااا   شام بخوریم ؟همهههه هوا سرده یا گرمه ؟ دیییده   مامانو دوست داری ؟ آدهه   بابا رو دوست داری؟ آدهه نی نی رو دوست داری ؟ آآ نی نی  آدهه ...
16 آذر 1391

مهمون کوچولو

معصومه 15 ماهه: دوست جدید دخترمون آقا شایان (پسر عمو ی مامان) ههههههههههههههههههههههههه امروز مهمون ماست و با دخترم کلی بازی کرده و خسته و کوفته خوابیدن .   دنیا برای تو ست اگر بخندی  عزیزکم غم نداشته باش تا دورت بگردد.         دختر نازم اصلا اذیت نکردی و گذاشتی شایان با اسباب بازیات بازی کنه . ...
9 آذر 1391

عاشورای حسینی

معصومه 15 ماهه: سلام امروز عاشوراست و دلها خون  خدایا به عظمت این روز گناهامون و ببخش و رستگارمون کن خدایا به بزرگی اماممون دستمونو بگیر و هدایتمون کن ... امروز با دختر نازنینمون به عزاداری وبرپایی نماز ظهر عاشورا رفتیم البته با دایی و زندایی و خاله مهدیه . چادر کوچولوتو که عمه جون خریده برات سرت کردم  تا نمادی از زنده بودن حجاب باشه تا کسایی که تو خیابون روز عاشورا برای خودنمایی بیرون میان تو رو ببینن تا یه کم از خودشون خجالت بکشن و شرم کنن .       در حال زبارت امام زاده اسمائیل           در صف نماز ظهر عاشورا  ...
5 آذر 1391

هشتم محرم و نذری

معصومه15 ماهه: سلام امروز هشتم محرمه و ما نذر داریم ان شاالله خدا قبول کنه ...               یا امام حسین فقط به عشق تو ... صبح امروز رفتیم به همایش علی اصغر با معصومه کوچولو و مامان و خاله ها . خدایا محشری بودا .. همه بچه ها سبز و سفید پوش با سربند علی اصغر و امام حسین (ع) واقعا تا به حال درک نکردم مادر علی اصغر چی کشیده امروز فهمیدم داغ فرزند یعنی چی البته هر چقدر هم خودمون رو جای اونها بگذاریم باز نمیتونیم حال اونا رو درک کنیم . خدایا دلم داره میترکه . بغض دارم اما نمیتونم گریه کنم شرم دارم دخترم رو ببوسم  شرم دارم بغلش کنم شرم دارم شیرش بدم الان رباب...
5 آذر 1391

چی بووو

سلام عزیزکم امروز دوم محرمه و از فردا قراره بریم عزاداری دخترم برات لباس مشکی گرفتم که بپوشی حالا فردا عکستو میذارم . معصومه 14 ماه و 26 روزه : چند روزه که با بابا یه بازی جدید میکنی اونم اینه که عقب عقب میری و میشینی رو پای بابایی  یا اینکه خودتو پرت میکنی رو پاهاش فدای گلم بشم من . بابا هم کلی ذوق میکنه و منو صدا میکنه تا کاراتو ببینم. یه کلمه یاد گرفتی راه میوفتی تو خونه و میگی چی بووو چی بووو فکر کنم میگی چی بود عاشق این کلمه ام  راه به راه به همه میگی نم نه یعنی ممنون ما هم میگیم خواهش میکنم تو میخندی شیر که میخوای میری وسط اتاق میخوابی زمین و منو نگاه میکنی. دلبری نکن مامانی تا بهت میگم ب...
27 آبان 1391

تولد خاله راضیه

سلام این ماه تا دلت بخواد ما تولد داریم                                                 معصومه 14 ماه و 22 روزه : دیشب هم تولد خاله راضیه بود البته دو سه شب زود گرفتیم چون به محرم میخورد تولد منم بود البته . مامان جون اصرار داشت تولد دوتامون رو یه شب بگیره چون تولد منم شب عاشوراست . بالاخره دیشب معصومه جونم لباس عروسشو پوشید و کلی کیف کرد  و قر میداد ما هم براش دست میزدیم کیک رو که دید اونقدر ذوق کرد که نگو               &nbs...
23 آبان 1391

معصومه نازمون دیگه حرف میزنه

 معصومه 14 ماه و 10روزه:   سلام ب ه و دوستای قشنگمون                                       وای نمیدونید این ماه عسلمون چقدر خوردنی و بامزه شده هر چی بگم باز کم گفتم . معصومه مامان ماشالا7 هزار ماشالا جمله میگی مثل قند و نبات به دل میشینه مثلا سوم این ماه یعنی آبان که وارد 15 ماهگی شدی بغل بابایی که بودی                   &...
9 آبان 1391

خاطره تلخ

معصومه 2 ماه و 17 روزه: سلام به همگی چند روزی بود وقت نمیکردم بیام و پست بذارم و از خاطره هامون با معصومه کوچولو براتون بگم وااااااااااااااااااااااااای اونقد حرف دارم حیف که وقتم خیلی کمه و مجبورم خیلی خیلی خلاصه بنویسم تا زمانی براتون تعریف کردم که معصوممونو بردیم دکتر و گوش نازنینشو سوراخ کردیم الهی مامانی فدات شه اونقده درد میکشید هر روز براش میشستم وچرب میکردم تا عفونت نکنه سرشو هی تکون میداد  چون میسوخت و درد داشت . 47 روزت که بود داشتم ازت فیلم میگرفتم مامانی جون همینکه دوربینو آوردم جلو تا از صورت قشنگت فیلم بگیرم دوربین از دستم ول شد و افتاد تو صورت نازنینت واااای یه لحظه به همدیگه نگاه کردیم بعد تو زدی زیر گریه و ه...
30 مهر 1391