***معصومه ناز ما ******معصومه ناز ما ***، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
**فاطمه بانوی ما ****فاطمه بانوی ما **، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه سن داره

معصومه ، مسافر بهشت

عید نوروز

معصومه 7 ماهه: شب عید بود و من و بابایی بدو بدو کارامونو میکردیم یه شام خوشمزه (سبزی پلو با ماهی) درست کردم و با هم خوردیم البته شما فسقلی سوپ خوردیا شکمو. به هر حال شب شد سفره هفت سین رو چیدیم و خوابیدیم آخه صبح سال تحویل میشد .                                           راستی شب که خوابیدی به دست و پاهای خوشگلت لاک زدم برای اولین بار . خیلی ناز شدی . صبح که سال تحویل شد بابایی یه بوس دنده ازت کرد و عیدیتو داد . کلی با هم عکس ...
3 آبان 1391

7 ماهگی و کلی کار جدید

6 ماه و چند روزه : سلام ببخشید که اینقدر دیر کردم آخه اثاث کشی داشتیم از یه وبلاگ دیگه به اینجا . و کارای دیگه که بماند . حالا میخوام از 7 ماهگیت بگم عسلکم . دیگه خودت میتونستی بشینی و بازی کنی . اسباب بازیاتو میریختیم جلوت و کلی کیف میکردی که به همشون دسترسی داری البته هنوز پشتت بالش میذاشتیم که نیوفتی اما بعضی وقتا کج میشدی و کلی گریه میکردی. اداهات اونقد شیرین و قشنگ شده بود که دوست داشتیم ساعتها باهات بازی کنیم. شبا با بابایی میذاشتیم تو تاب و تابت میدادیم خیلی تاب خوردن رو دوست داشتی . یه صدایی مثل جیغ ولی جیغ نبود در میاوردی مثلا حرف میزدی .لپات رو پر میکردی و جیغ میزدی ما هم قند تو دلمون آب میشد به همه میگفتیم معصو...
2 آبان 1391

6ماهگیشو نمی دونی!!!!!!!!!!!

معصومه 6 ماهه: دخملمون تو 6 ماهگی به اوج تپلی خودش رسیده بود خداروشکر نه وزن اضافه داشت نه لاغر بود لپ همچون هلو دستا زردالو چشما نخودی وخوشمزه واااااااااااایییییی خیلی خوردنی شده بودی جیگرم. یواش یواش میتونستی بشینی. جلوت بالش میذاشتیم که نیوفتی اما بعضی اوقات کج میشدی و میوفتادی .الهی ! هوا سرد شده بود و دیگه نمیتونستم تنهایی ببرمت حموم بابایی هم دیر میومد میرفتیم خونه مامان جون یا زنگ میزدم اون میومد خونمون و تو رو میبردیم حموم .اونقد از حموم و آب بازی خوشت میومد که نگو میخواستی با انگشتات آب رو بگیری وقتی انگشتات رو باز میکردی و میدیدی آب نیست دوباره تلاش میکردی عسلکم. خیلی شیرین شده بودی و هر روز یه چیز تازه یاد میگرفت...
1 آبان 1391

5ماهگی فسقلی

معصومه 4 ماهه: 4-5ماهگیت بود که موهات شروع به ریزش کرد و من کلی نگران شده بودم اطرافیان میگفتن موهاش دوباره در میاد اما من میترسیدم وووووووواااااییییییییییییی اگه موهات دیگه در نمی اومد چه شکلی میشدی مامانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ معصومه 5 ماه و 4 روز: 8 بهمن رسما گذاشتیمت تو روروءک و چند متری در عرض یه ربع رفتی اونقد زور میزدی تا یه ذره بری جلو آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآیییییییییییییییییییی فداس بسم مممممن... معصومه 5 ماه و 21 روزه: 22 بهمن هم بعد از رفتن به راهپیمایی که شما خانمی راهپیمایی تونو تو کالاسکه انجام دادین , رفتیم جاده چالوس . اونقذه سرد بود داشتیم یخ میزدیم تو هم همش لقمه شده بودی و  پتو پیش کرده بودیم عشق گسن مامان... بعد اوم...
30 مهر 1391

محرم

سلام ببخشید که دیر کردما!! سه ماهت بود . محرم آمده بود و سرمون گرم عزاداری اما حسین . ما تصمیم داشتیم یه روز از محرم رو نذری بدیم . تاسوعا با کمک دایی بهروز و مامان جونینا عدس پلو پختیم و تو رو بردیم سر نذریمون و کلی برات دعا کردیم . عسل مامان امیدوارم امام حسین پشتیبانت باشه. وقتی تو رو تو لباس مشکی و سربند یا حسین میدیدم یاد دل شکسته امام حسین و علی اصغرش می افتادم خدایا چی کشید اماممون... روز عاشورا بردیمت امام زاده اسماعیل تا دسته های عزاداری امام حسین رو ببینی ... ...
30 مهر 1391

خاطره ها

معصومه 3 ماهه: عزیز دلم تو اونقدر زنگی ما رو شیرین کردی که لحظه های زندگی برامون  عین برق میگذشت و دیگه ساعت خالی ای پیدا نمیکردیم که بشینیم و غصه بخوریم که ای کاش این کار و میکردیم ای کاش اون کارو نمیکردیم و از این حرفا خلاصه عسل مامان شیرینی تو  زندگی من و بابایی رو هم شیرین تر کرد  روزا تا بابایی بیاد با هم بازی میکردیم و تو چون کوچولو بودی میذاشتمت تو کریر و میبردمت آشپزخونه و به کارام میرسیدم  جیگرم تو خیلی صبوری واقعا باید از خدای مهربون به خاطر لطفش سپاسگذار باشم که دختری به آرومی و متینی تو بهم داد. بعداز ظهر که بابایی می آمد دیگه نمیخوابید ویکی دو ساعت با تو بازی میکرد تا خستگیش در بیاد خوب چون تازه وارد ...
30 مهر 1391

نابغه ما

معصومه 3 ماهه: عزیزکم باهوشیت ما رو مات ومبهوت کرده بود حتی دکترت هم میگفت دخترتون از لحاظ هوشی در سطح خوب و حتی بالایی  قرار داره و عکس العمل 2 ماهگی معصومه خانم در حد نوزاد 4-5 ماههس . به همین خاطر به ما پیشنهاد کرد آموزشهای 4 ماهگی رو زودتر برات شروع کنیم یعنی برات کتاب بخونیم و تصویر نشونت بدیم . شبا بابایی برات کتاب میخوند و تو کیف میکردی تلوزیون نگاه میکردی و توجه خیلی بالایی به صدا ها داشتی عزیزم . اواخر سه ماهگی دیگه با هم حرف میزدیم اونقد صدا در می آوردی که خودت خسته میشدی فیلمهاش هست عسلم بزرگ شدی با هم نگاشون میکنیم. 2-3 ماهگیت بود که اولین مسافرت به دست بوسی خانوم فاطمه معصومه بردیمت و کلی برات دعا کردیم ...
30 مهر 1391