خاطره ها
معصومه 3 ماهه:
عزیز دلم تو اونقدر زنگی ما رو شیرین کردی که لحظه های زندگی برامون عین برق میگذشت و دیگه ساعت خالی ای پیدا نمیکردیم که بشینیم و غصه بخوریم که ای کاش این کار و میکردیم ای کاش اون کارو نمیکردیم و از این حرفا
خلاصه عسل مامان شیرینی تو زندگی من و بابایی رو هم شیرین تر کرد روزا تا بابایی بیاد با هم بازی میکردیم و تو چون کوچولو بودی میذاشتمت تو کریر و میبردمت آشپزخونه و به کارام میرسیدم جیگرم تو خیلی صبوری واقعا باید از خدای مهربون به خاطر لطفش سپاسگذار باشم که دختری به آرومی و متینی تو بهم داد. بعداز ظهر که بابایی می آمد دیگه نمیخوابید ویکی دو ساعت با تو بازی میکرد تا خستگیش در بیاد خوب چون تازه وارد جمعمون شده بودی خیلی دلش برات تنگ میشد الانم همینطوره ها اما اون موقع شدت داشت .وقتی ذوق میکردی پاهاتو میبردی بالا و محکم میکوبیدی زمین بابایی از این کارت ناراحت میشد یعنی بیشتر دلش برا پاهات میسوخت سریع برات بالش می آورد و میذاشت زیر پاهای کوچولوت ولی تو بازم این کارو میکردی و میخندیدی....
وسط پاییز بودیم و هوا سرد شده بود و باید لباس زیاد میپوشوندم تو از این کار بیزار بودی وگریه هایی میکردی که اگه کسی تو رو نمیدید فکر میکرد من دارم فسقلیمو شکنجه میدم اونقد از ته دل گریه میکردی که صدات میگرفت و نفس کم می آوردی .واااااااااااااااااااااااااای امسال چه طور میشه خدای من..........
(3 ماهگیت) چی کال کنم خوب هبا سیده
معصومه و ریحانه جون