***معصومه ناز ما ******معصومه ناز ما ***، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
**فاطمه بانوی ما ****فاطمه بانوی ما **، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه سن داره

معصومه ، مسافر بهشت

دخترم دوستت داریم

  سلام و یه دنیا سلام به زندگی قشنگمون با نی نی معصومه     فرشته کوچولوی  ما رفته تو 14 ماهگی و کلی ادا و کلمه یاد گرفته .                                                      نی نی ، به به ، آبه ، هام ، دد ، بابا ، ماما ، هاب (هاپو) ، ممه ، نه ، دان دان (ماشین بازی) ،  اده (اخه)  ، عمه ، عم (عمو)، آبده (شیشه شیر)...
9 آبان 1391

معصومه نازمون دیگه حرف میزنه

 معصومه 14 ماه و 10روزه:   سلام ب ه و دوستای قشنگمون                                       وای نمیدونید این ماه عسلمون چقدر خوردنی و بامزه شده هر چی بگم باز کم گفتم . معصومه مامان ماشالا7 هزار ماشالا جمله میگی مثل قند و نبات به دل میشینه مثلا سوم این ماه یعنی آبان که وارد 15 ماهگی شدی بغل بابایی که بودی                   &...
9 آبان 1391

(تفلد یه سالگیمه آخ جونمیییییییییی)

معصومه 12 ماهه:                      سلام عیدتون مبارک   میخوام از دوازده ماهگی معصومه کوچولو بگم . توی این ماه خاله راضیه نامزد کرد و پرنده عشقشو پیدا کرد مبارک باشه خاله ای راضیه عزیزم خوشبخت وعاقبت به خیر باشی و همیشه دوستت داریم     یه کوچولو  روی پاهات می ایستادی و چند قدمی تاتی میکردی تا بهت میگفتیم تاتی تاتی ذوق میکردی و تنتو تکون میدادی و راه میوفتادی جیگر مامان . کار مامان وبابا این بود که مینشستیم و دست میزدیم تو هم دو سه قدم میومدی و میپریدی بغلمون .هر دو سه روز یه بار پیشرفت میکردی و دو سه قدم بیشترمیرفتی . مادر جون برا...
5 آبان 1391

دخمل یک ساله ما راه افتاد

 معصومه 11 ماه و 15 روزه   سلام به همگی دخمل ما دیگه یه ساله و خانم شده بگیییییییید           ماشششششششششششششاللل لللللا         معصومه کوچولوی ما 7 دندونه شده بودی و حسابی گاز گازی توی این ماه رفتیم به زیارت حضرت معصومه و تا غروب قم بودیم به شما که خیلی خوش گدشت چون به یه پارکی رفتیم و شما با باباجون کلی قدم زدی                                       &n...
4 آبان 1391

11 ماهگی عسل بانو

  معصومه 10 ماه و 4 روزه : سلام دیگه موهای دخملمون بلند شده بود و مدل به مدل میبستم و ازش عکس میگرفتم . ماه ماهه دخترم خداااا میرفتیم پارک یا پیاده روی بستنی میگرفتیم و میخوردیم معصومه بستنی خیلی دوست داره هنوز به خوردن نخ و بازی با نخ عادت داشتی من که خیلی  دوست داشتم این کارتو و ساکت میموندم تا تو به کارت برسی دیگه یواش یواش رو سینه بلند میشدی و یه کوچولو میومدی جلو خیلی زود خسته میشدی عسلم کامل بابا و مامان رو ادا میکردی خیلی قشنگ  لپاتو باد میکردی و میگفتی بابا یا ماما. مامان فدات شه.  داش مشتی میشستی رو مبل و کیک میخوردی البته با یه عالمه کثیف کاری سرتو تکون میدادی و میگفتی به! وایییییییی...
4 آبان 1391

هورراااااااا دخترم 10 ماهه شد

معصومه 9 ماه و 30 روزه : سلام     دخملمون رفت توده ماهگی هورررااااااااااااااااااااااااااااااااا   دیگه دوتا دندون داشتی  خدا رحم کنه به مامانی واااااایییییییییی بابایی درس داشت اما شما فسقلی به بابایی اجازه درس خوندن نمیدادی تا باباجون لب تابشو باز میکرد یه کم درس بخونه سر میرسیدی و با کف دست میکوبیدی وسط صفحه بابا هم لجش میگرفتو خاموش میکرد درس رو هم میذاشت کنار وااای وای وای یه شیطونک کاملی بودیا از قیافت میبارید چه کار میخوای بکنی. معصومه وقتی شیطونک میشد عاشق ماشین بازی بودی و هستی  خیلی هم دوست داشتی با توپ بازی کنی تازه یاد گرفته بودی وقتی بهت میگفتیم مثلا توپ...
4 آبان 1391

شکموی مامان و بابا

معصومه 8 ماه و چند روزه: سلام  دخترک ما وارد 9 ماهگی شده بود و دیگه خانمی و  شکمویی شده بود برای خودش بیا وببین .                 هر چیزی میدادیم بهت میخواستی دولپی بخوریش و امون نمیدادی . خیلی خوش غذا بودی خداروشکر .از چیزی بدت نمیومد عسلم تازه غذای ما رو هم میخواستی بخوری اما من میترسیدم و بهت نمیدادم. فقط از ماکارانی چندتا رشته میدادم دستت و کلی باهاش مشغول میشدی خلاصه این ماه اوج شکمویی تو بود نانازم . یاد گرفته بودی موش موشی میکردی و با دماغت ادا در میاوردی . با دهنت پوف میکردی و کف درست میکردی میخواستی با لبات بازی کنی وصداهای جال...
3 آبان 1391

عید نوروز

معصومه 7 ماهه: شب عید بود و من و بابایی بدو بدو کارامونو میکردیم یه شام خوشمزه (سبزی پلو با ماهی) درست کردم و با هم خوردیم البته شما فسقلی سوپ خوردیا شکمو. به هر حال شب شد سفره هفت سین رو چیدیم و خوابیدیم آخه صبح سال تحویل میشد .                                           راستی شب که خوابیدی به دست و پاهای خوشگلت لاک زدم برای اولین بار . خیلی ناز شدی . صبح که سال تحویل شد بابایی یه بوس دنده ازت کرد و عیدیتو داد . کلی با هم عکس ...
3 آبان 1391

7 ماهگی و کلی کار جدید

6 ماه و چند روزه : سلام ببخشید که اینقدر دیر کردم آخه اثاث کشی داشتیم از یه وبلاگ دیگه به اینجا . و کارای دیگه که بماند . حالا میخوام از 7 ماهگیت بگم عسلکم . دیگه خودت میتونستی بشینی و بازی کنی . اسباب بازیاتو میریختیم جلوت و کلی کیف میکردی که به همشون دسترسی داری البته هنوز پشتت بالش میذاشتیم که نیوفتی اما بعضی وقتا کج میشدی و کلی گریه میکردی. اداهات اونقد شیرین و قشنگ شده بود که دوست داشتیم ساعتها باهات بازی کنیم. شبا با بابایی میذاشتیم تو تاب و تابت میدادیم خیلی تاب خوردن رو دوست داشتی . یه صدایی مثل جیغ ولی جیغ نبود در میاوردی مثلا حرف میزدی .لپات رو پر میکردی و جیغ میزدی ما هم قند تو دلمون آب میشد به همه میگفتیم معصو...
2 آبان 1391