***معصومه ناز ما ******معصومه ناز ما ***، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
**فاطمه بانوی ما ****فاطمه بانوی ما **، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

معصومه ، مسافر بهشت

هورراااااااا دخترم 10 ماهه شد

1391/8/4 15:42
339 بازدید
اشتراک گذاری

معصومه 9 ماه و 30 روزه :

سلام

 

 

دخملمون رفت توده ماهگی هورررااااااااااااااااااااااااااااااااا

niniweblog.com

 

دیگه دوتا دندون داشتی  خدا رحم کنه به مامانی واااااایییییییییی

niniweblog.com

niniweblog.com

بابایی درس داشت اما شما فسقلی به بابایی اجازه درس خوندن نمیدادی تا باباجون لب تابشو باز میکرد یه کم درس بخونه سر میرسیدی و با کف دست میکوبیدی وسط صفحه بابا هم لجش میگرفتو خاموش میکرد درس رو هم میذاشت کنار وااای وای وای یه شیطونک کاملی بودیا از قیافت میبارید چه کار میخوای بکنی.

niniweblog.com

معصومه وقتی شیطونک میشد

عاشق ماشین بازی بودی و هستی  خیلی هم دوست داشتی با توپ بازی کنی تازه یاد گرفته بودی وقتی بهت میگفتیم مثلا توپ کو یا بابا کو ابروهاتو میدادی بالا و با چشم دنبالش میگشتی قربون کنجکاویت برم مننننننن.

niniweblog.com

راستی یه خبر دیگه این که مامان جونینا اسباب کشی کردن و اومدن تو ساختمون ما دیگه دلشون برا تو تنگ نمیشه هر وقت بخوان میان دیدنت  .

روزا که هوا خوب بود میرفتیم حیاط و روروئک بازی میکردی یواش یواش رو پاهات می ایستادی و میپریدی بغلمون یه کم میترسیدی اما بعد خوشت میومد.

روسری که میپوشیدی عین نخود میشدی نخودی میخورمتاااااااااااااااااا

کامل قل میخوردی و این باعث ذوق کردنت میشد عقب عقب رو سینه میرفتی به جایی که میخواستی اما همش میخوردی به در و دیوار.

عاشق موهای بابایی بودی بابا سرشو میذاشت رو پاهات و تو موهاشو میکشیدی و جیغ میزدی کلی کیف میکردیااااا عسلم. وقتی دلت میخواست بابا یا من بغلت کنیم میگفتی هه  هه هه هه هه

وسطای خرداد بود که با پدر جون و مادر جون رفتیم همدان و اصفهان خونه عمه های بابایی خیلی خوب بود و خوش گذشت  تو راه کلی از شما عکس گرفتیم ایشالا بزرگ شدی میبینی مامان قندی. رفتیم گنج نامه و بلال خوردیم برات یه فرفره خریدم اونجا عمه فاطمه برات به زبون همدانی شعر خوند منم فیلم گرفتم .بعد رفتیم اصفهان و کلی سوغاتی گرفتیم برا شما هم یه کفش خوشدل خریدم با یه نی نی  که رسیدیم خونه چشمشو در آوردی

niniweblog.com

بعد از اصفهان هم رفتیم قمصر کاشان تا گلاب و عرقیجات بگیریم ووواااییی اونقد شلوغ بود که نگو مردم تو خیابونا چادر زده بود.

 

                                                   قمصر کاشان

یه صدای جالب دیگه که در میاوردی این بود هاو هاو فکر کنم میخواستی حرف بزنی من عاشق این صدا بودم

آخرای ده ماهگی شما هم سالگرد ازدواج مامانی و بابایی بود شب سه تایی یه پیتزای خوشمزه مامان پز زدیم به رگ و عکس انداختیم.

niniweblog.com

راستی معصومه کوچولوی ما سه دندونه شده بود.

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)